کیانکیان، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

برای کیان عزیزم

خودم دایم!

این جمله را دوست دارم وقتی با تمام وجودت و با حس مالکیت به کار میبری. میریم سوپر خودت رو نوک انگشتهای پاهات  می ایستی و بستنی انتخاب میکنی منم برای خودم یک مدل دیگه بر میدارم. میبری میدی به اقا به قول خودت و پول (عاشق جیب شلوارتی و از بابا پول میگیری و میزاری توش) هم از تو جیبت در میاری و میدی و میری از سوپر بیرون. بستنی ها را باز میکنیم و میخوری و فکر میکنم شاید دلت از مدل منم بخواد بهت میگم کیان بیا یکم از بستنی مامان بخور. نگام میکنی و با یک قیافه شدیدا حق به جانب میگی من خودم دایم!!! می خوابی کنار مامان ، مامان نازت میکنه و میگی نه مامان پشت و بعد پشتت را میکنی به مامان یعنی پشتم را ناز کن!(در لغت نامه بابا اسم اینکار پشتو بوده ...
11 آبان 1392

دو سال و دو ماهگی!

پسری دیروز تو ٢٦ماهه شدی و دلیل اینکه نوشتم دو سال و دو ماه اینه که ماههاست که منتظر این روزم. روزهای اول بعد از به دنیا اومدن تو که گیج بودم و کاری جز بچه داری نمیکردم دختر خاله بابا که صاحب دو قلوهای ناز و دوست داشتنیه به مامان گفت که تا دو سال و دو ماه همینه ولی دقیقا از ٢٦ماهگی یک نفس راحت میکشی و تازه زندگی برمیگرده به روال قبلیش و همه چیز راحت و خوب میشه....اینطوری بود که هر وقت واقعا دیگه می خواستم سرم را بکوبم به دیوار یاد این حرف می افتادم و به خودم امید میدادم که دو سال و دو ماهگی هم میاد. انگار برام حکم معجزه داشت. حالا همون روزه و من منتظرممممممممم.امیدوارم خیلی نا امید نشم. ٢٦ ماهگیت با تولدخاله مهدیس یک روز بود و مثل سال...
8 آبان 1392

کیان و عکس

      اینجا وقتیه که می خوام ببرمت بیرون و شروع میکنی به شیطنت و هی فرار میکنی و با کفش میری تو اتاق. منم میشونمت این بالا تا نتونی در بری. زیاد هم خوشت نمیاد ولی خب همیشه که همه چیز نباید باب میل تو باشه.     اینم قیافه مظلوم نماییته که یعنی منو بزار پایین در نمیرم. چند بار امتحان کردم بازم در رفتی. شیطون     اینم یک کیان از حمام در اومدست بهت میگم چکار میکنی؟ میگی : خشک     تو حمام عجیب می خوای تنهایی خودت را بشوری. خب نمیشه و دعوامون میشه.     این استخر کوچولوی توپم خیلی دوست داری ولی ظاهرا بازی باهاش تو اتاقت اصلا کیف نمیده.حت...
8 آبان 1392

اخرین روزهای 26ماهگی

        اول هر ماه که میرسه برای من اخرین روزهای ماهگرد تو میشه. این ماه دوباره ماهگرد تو با سالگرد خاله مهدیس یکی میشه و تو هم استفاده میکنی و با کیک خاله عکس میگیری. پسری روز به روز شیرین تر و البته شیطون تر میشی. دیگه خودت بلدی در ماشین را باز کنی و سوار بشی و خودت هم دوباره باز کنی و پیاده بشی. یک کار بد هم دیروز کردی! یادته ضبط ماشین بابا مجید را خراب کردی؟ فکر کنم پارسال همین وقتها بود که دیگه ال سی دیش کار نمیکرد و DVD هم گیر کرد توش و دیگه هیچ دگمه ایش کار نمیکرد و مجبور شد ببره نمایندگیش تا درست کنه! دیروز هم ضبط این ماشینمونا داغون کردی. سی دی را در آوردی و بعدبا اصرار و سریع و البته و...
3 آبان 1392

کیان تابستون و آب بازی

پسری خیلی آب بازی دوست داره و حالا یاد گرفتی که انگشتتو بگیری سر شلنگ و اب بپاشه و کلی ذوق کنی، میریم خونه مامان بزرگ و میری تو حیاط و اخرش هم باید با گریه و زاری بیاریمت تو. کسی هم جرات نمیکنه بیاد تو حیاط که دنبالمون میکنی و آب بهمون میپاشی. بزار یکم هوا گرمتر بشه. قراره بابا بزرگ حوض را برات آب کنه و بری آب بازی.   چشماتو ببین! داری دنبال مئو روی دیوار میگردی.         ...
2 تير 1392

کیان و پارسا

پسر گلم، پارسا تنها دوست توئه و خیلی هم دوستش داری. روزهایی که قراره ببینیمش از صبح بهت میگم میریم پیش پارسا و وقتی ازت میپرسم کیان کجا میری میگی پادا. عزیزم هر وقت تو و پارسا را میبینم لذت میبرم و دلم می خواد با همین اختلاف سنی که با همدیگه دارید منم یک نی نی دیگه داشته باشم.پارسا سه سال و نیم از تو بزرگتره.البته از فرداش که دوباره تو شیطنت هاتو شروع میکنی پشیمون میشم و شعار تک فرزندی میدم! پارسا خیلی مهربونه و مثل یک برادر بزرگتر هوای تو رو داره و میاد به من خبر میده. عزیزم این هفته که رفته بودیم باغشون اومد به من گفت خاله کیان عوض داره. مردم از بامزگی هاش. برات عکسهای باغ را میزارم ببین چه اتیشی سوزوندیک پارسا سوار موتور میشد و تو...
1 تير 1392

کیان و باغ اناری

عزیزم تو تعطیلات خرداد یکروز تصمیم گرفتیم با بابا مجید که بریم باغ اناری تا تو حسابی شیطونی کنی و اتیش بسوزونی. تو هم ناامیدمون نکردی: من عاشق رنگ گل انارم. تو هم دوست داری؟ از راه نرسیده رفتی از تو انباری جارو پیدا کردی و ... بعدم رفتی سراغ آب بازی برای اولین بار هم هندونه شتری خوردی. خیلی خوشت اومد. امیدوارم توقع نداشته باشی که تو خونه هم این شکلی بخوری     بقیه عکسها را میذارم تو ادامه مطلب     هر کس ندونه فکر میکنه داری لواشک میخوری با این قیافه   اینجا از بس شیطونی کردی بابا مجید یک ظرف آب ریخت رو سرت! باورت نمیشد نه؟       ...
30 خرداد 1392

کیان خواب

عزیزم میدونی که  خوابت کمه. نه ببخشید خیلی کمه . روزی که به دنیا اومدی همه نی نی هایی که می اوردند بالا لالا بودند ولی تو بیدار بیدار. وقتی تو دل مامانی هم بودی همش بیدار بودی و لگد و اینا...یادت میاد....شبها التماست میکردم مامانی خواهش میکنم بخواب دارم از خواب میمیرم تا تو لگد میزنی خوابم نمیبره...صبحها هم ٦ صبح با لگد بیدارم میکردی..... این عکس را خیلی دوست دارم چون منو یاد دوران بارداریم می اندازه. الان یعنی در ٢٢ ماهگی اینطوری می خوابی. شبها ساعت ١٢:٣٠ اونم به شرطی که مامان و بابا هم بخوابند و هیچ چراغی هم روشن نباشه یعنی دیگه هیچ روزنه امیدی نداشته باشی. یکبار هم ساعت ٥ بیدار میشی و بعدش ساعت ٨ دیگه بیدار باش کامله و اگه ش...
29 خرداد 1392

پیشو بازی

کیان عزیزم تو خیلی حیوونها را دوست داری و البته واقعیت اینه که تمام بچه ها وقتی به دنیا می یاند و بزرگ میشند حیوونها را دوست دارند و رفتار و عکس العمل بقیه میتونه این دوستی را به نفرت تبدیل کنه و یا ادامه دارش کنه. البته بعضیها هم از حیوننها میترسند. بیچاره ها. هیچ ازاری ندارند ولی خیلیها اذیتشون می کنند. من و بابایی سعی میکنیم به تو یاد بدیم که همشون را دوست داشته باشی و بهشون کمک کنی. البته در مورد سوسک من نظری ندارم. فکر نکنم نیازی باشه خیلی باهاش مهربون باشی. چند روز پیش با هم رفته بودیم پارک مثل همیشه تاب تاب که یکدفعه یک هاپوی سفید و مشکی اومد کنار زمین بازی. تو کلی ذوق کردی که هاپ هاپ ولی خانمی که روی تاب بغلیمون داشت پسرش را تاب م...
29 خرداد 1392

اخ جون هوا داره گرم میشه.

مامانی همیشه عاشق پاییز و زمستون بوده و هست ولی از وقتی تو بدنیا اومدی ترجیح میده که تابستون باشه. از بس تو زمستونا باید نگران این باشم که لباس گرم بهت بپوشونم و هیچ وقت نمی فهمم سردته یا نه. تازه حجم لباسهای زمستونه هم زیاد و میشی یک توپ قلقلی بزرگ و سنگین. راضی کردن تو برای پوشیدن همه اون لباسها هم کار سختیه ولی تابستون...هورا یک تی شرت و یک شلوارک و یک کفش. تا گرمت بشه هم عرق میکنی و من می فهمم. که البته بیشتر وقتها گرمته. خیلی برام جالبه . باور کن از وقتی تو یعنی نی نی مشترک من و بابایی به دنیا اومدی من هزار باره به عظمت خدا پی بردم. در تمام دوران بارداریم که روزی هزاربار یاد خدا می افتادم و اینکه چطور این اتفاقا داره تو بدنم می افته...
28 خرداد 1392